سی سالگی ها
سی سالگی ها

سی سالگی ها

17

های اوری بادی خوبین خوشین سلامتین؟

من یه چند روزی در خودم فرو رفته بودم و می اندیشیدم و می اندیشیدم و می اندیشیدم 

آخرش به این نتیجه رسیدم که دنیا دو روزه ارزش این همه اندیشیدنو نداره 

باید در لحظه زندگی کنیم و هر اتفاقی بخواد بیفته میفته حالا هی ما زور کنیم که بشه وقتی قرار باشه نشه نمیشه خلاصه اینم از این و ایشالله برای همه بهترین اتفاقای ممکن بیفته 

خب جونم براتون بگه که زندگی روتین در جریانه دیروز رفتم یکی از دوستای مجازیمو دیدم که تقریبن 6 ساله میشناسمش و ایران نبود و قسمت نشده بود همدیگرو ببینیم دیروز بلاخره این اتفاق افتاد و چشممون به جمال هم روشن شد ، امروزم با دو تا از دوستام رفتیم به مدت 5 ساعت کافه نشستیم و برگشتم در حالی که چشمم داشت از دود سیگار درمیومد هنوزم میسوزه و قیافم خیلی خیلی دیدنی و جذابه واقعن

برای ناهارم قرمه سبزی گذاشتم که هنوز خودم نخوردم ببینم چیکار کردم 

راستی عکس بیلبیلکایی که خریده بودمو هنوز براتون نذاشتم امروز میذارم 

کارای خونه خیلی وقتمو میگیره و سریال فرندز هم مث یه معتاد دنبال میکنم در عرض 2 هفته 6 تا سیزنی که تو 6 سال ساخته شده رو دیدم و 4 تاش مونده فقط و موندم وقتی تموم شه چیکار کنم با استخون دردمممممم ... ادامه مطلب ...

16

های اوری بادی

خوبین؟ چه خبرا؟

ما این دو روز زندگی کاملن معمولی ای داشتیم 

من این روزا به شدت مشغول جاج کردن خودم و بروز دادن رفتارای عجیب غریبم خخخخ

کار روزمره ی خاصی نکردم جز اینکه دو تا از دوستامو دیدم و یکیشون به شدت دپسرده بود چون با دوس پسرش کات کرده که البته الان داغه چند وقت دیگه میفهمه چقد خوب شد که این اتفاق افتاد..

دیگه از کوزتینگ و اینا نگم براتون دیگه 

جاش یه چیز جالب براتون بذارم و ببرمتون به دنیای کودکان امروز!

اینها نوشته ی کودکانیه که ازشون خواسته شده بنویسن اگه پدرو مادربودن یا جای پدر مادرشون بودن چیکار میکردن


جالب بود نه؟!

15

امروز مامانم مهمون داشت و قطعن از دیشب مشغول بشور و بساب بودم

البته من همیشه انقد بشور و بسابی نیستم ولی چند وقته مامانم کمردرد شدید داره و باید استراحت کنه فقط برای همینم من به عنوان تنها عضو فعال خونه همه ی کارا گردنمه که وظیفمه و با کمال میل انجام میدم ولی با نظارت رو کار کردنم به شدت مشکل دارم که باعث پرخاشگریم میشه.

چند وقته یه مقدار زیادی پرخاشگر شدم نمیدونم چمه و چرا 

به هیشکی هم رحم نمیکنم

فک کنم از تنهاییه ، اصن هر چیز بدی مقصرش تنهاییه 

نیمه ی گمشده هم من فک کنم از ازل نداشتم و کامل آفریده شدم واللا

خلاصه کارا رو کردم بشور و بسابم کردم همه چیو آماده کردم و آماده ی ترک خونه به مقصد خونه ی دوستم شدم چون قرار بود من خونه نباشم وقتی مهمونا میان 

همون موقع برادرم رسید و ازش خواستم منو برسونه و ایشونم زحمتشو کشید و منو برد خونه ی دوستم و دو تا دیگه از دوستامم اونجا بودن  و چند ساعتی بودم و برگشتم

از دیشب خواهرم ازم پرسید میای بریم دریاچه فردا شب این بازیه رو بکنیم که ازونجایی که پرخاشگری  نهفته دارم گفتم نه دوس ندارم ، وقتی رسیدم خونه خواهرم و خواهرزاده و برادر و خانومشو نانا آماده ی رفتن بودن و دوباره بهم پیشنهاد دادن که بیا بریم گفتم شما برید من دوس ندارم !!!

خودمم نمیدونم چمه ، یعنی فک کنم میدونم چمه ولی نمیخوام بپذیرم که تنهایی داره بهم فشار میاره و عصبیم کرده 

دیگه همین ، این پستم برای خالی نبودن عریضه گذاشتم که یه ذره خالی شم  از این حال عصب!!!

14

های اوری بادی 

خوبین؟ خوشین سلامتین؟

جونم براتون بگه که در راستای زندگی سالم و تغذیه ی سالم و رژیم غذایی و تصمیم برای لاغری ما دو ماهه تصمیم داریم بریم باشگاهی که حدودن 3 کیلومتری خونس و ازونجایی که خیلی برناممون با نانا جوره هی جور نمیشد تا اینکه دیروز نانا زنگ زد پایین و گفت دوستش اینجاسو بیا بریم ببینیم چه خبره اصن تو این باشگاهه  ماام اوکی دادیم و تقریبن سر ظهر آماده شدیم و به نیت بانک و باشگاه منزلو ترک کردیم ، اول رفتیم بانک آینده که نانا و دوستش برای بچه ی دوستشون کارت هدیه بگیرن تو اون تایمی که منتظر بودیم کارتا آماده شن انقد خندیدیم که نگو بعد دیدیم دیگه خیلی داره طولانی میشه دوست نانا رفت پیش مسوول باجه و سوال کرد آماده نشد؟ ایشونم گفتن خیلی وقته آمادس دیدم دارین حرف میزنین نخواستم مزاحمتون بشم!

خلاصه کارتا رو گرفتیم و اومدیم بیرون و پیش به سوی باشگاه ، ماشینو بردیم تو پارکینگ که آقای نگهبان گفتن  اگه دارین میرین ورزش کنین من پنچر میکنم! اگه سوال دارین اشکال نداره  خلاصه رفتیم تو و سوال کردیم و گفتن تا 25 ام این ماه ثبت نام نداریم ولی اگه دوس دارین بیاین برین سالن رو ببینین خلاصه ماام رفتیم سالنو دیدیم و خانوم مربی رو هم دیدیم و پسندیدیم  باشگاهو برگشتیم تا 25 ام ، نانا و دوستش میخواستن برن تولد دوستشون و باید کادو میگرفتن تصمیم گرفتیم جای شهر کتاب بریم نشرچشمه ی کوروش که از اونجا کادو بگیرن ، خلاصه رفتیم کوروش و من از نشر چشمه یه کیف کوچیک گیگیلی گرفتم که از دیروز شده کیف لوازم آرایشم ، فردا براتون عکسشو میذارم . یه کتابم اونجا بود که هی به من میگفت  منو برای آقای پست قبلی بخر ! من خریدمش اما خودم شروع کردم به خوندنش چون فک کنم به درد منم بخوره ! مخصوصن که هنوز لج و لجبازی ادامه داره ولی با حرف زدن و راستشو بخواین ایشون به شدت رو مخ منه تو این لحظه و دوس دارم بزنمش! قربون لطافتم برم من 

بچه ها هم کلن منصرف شدن و از جین وست برای دوستشون لباس گرفتن به عنوان هدیه ، چون آف خورده بود اونم از نوع هفتاد درصد !

بعدشم از اونجایی که من عاشق پاپ کورنای کوروشم یه سطل! توجه کنین سطل ها لیوان نه ، پاپ کورن از کوروش خریدم و با خودم آوردم خونه که دسته جمعی بخوریم که مامانم دوست نداشت و گفت شیرینه ! چون پنیری بود .

عصرم رفتم پیش دوستمو اونم به خاطر  بی ملاحظگی برادرش یه عالمه آدم ریختن تو خونشون مهمونی و حسابی کلافه شدیم ، حالا براتون تعریف میکنم جریان این دوستمو برادرشو چون دیشبم کلی با هم حرف زدیم و پست جدا میطلبه ، امروزم تا این لحظه خبر خاصی نبوده  جز کارای روتین و همیشگی 


13

های اوری بادی 

یادتونه که مثلن قرار بود اینجا روزمره نویسی نکنم ، ولی زهی خیال باطل نمیتونم بیام اینجا بحث تخصصی مربوط به رشتمو بکنم یا صحبتای پزشکی که ، پس به همون روزمره نویسی خودمون میپردازم .

همونطور که گفتم دیروز یه نیمچه عروسی ای دعوت بودم چرا نیمچه؟ چون عروسی اصلی 10-15 روز پیش بود ولی عروس و داماد اون روز نرفته بودن عکساشونو بندازن و فیلمبرداری کامل کنن برای همین قرار بود دیروز عروس که دوست خیلی عزیزی هم هست بره آرایشگاه دوباره و بعدش آتلیه و باغ و ازون ورم یه مهمونی جمع و جور با دوستا و پدر مادراشون و جوونا خلاصه ، جاتون خالی خیلی بیشتر از عروسی اصلی خوش گذشت چون  دیگه درگیر دنگ و فنگای  سلام علیکم و بفرمایید شاباش و مودب باشین و عروس داماد باید برقصن و اینا نبود هیشکی عروسم خیلی شیک و مجلسی یه کالج سفید پوشید وقتی اومد و از اول تا آخر وسط بود و خلاصه جای همگی خالی 

این دوستم و همسرش 13 سال با هم دوست بودن و واقعن میشه کتاب نوشت از رابطشون و ماها همگی خیلی خیلی خوشحالیم که بلاخره به هم رسیدن.

ازونجایی که بنده 2-3 کیلو لاغر شدم  همه  ی لباسام به تنم زار میزد و  این دفعه واقعن عزای چی بپوشم گرفته بودم  خیلی وضعیت اورژانسی ای بود که در نهایت یه چیزی  تو سرم جرقه زد که به لباسایی که برات تنگ شدن رجوع کن ! و در نهایت خوش شانسی یه لباسی که خیلی دوسش داشتم  اندازم بود و با کلی ذوق و شوق انتخابش کردم و همونو پوشیدم . راستش من از کفش پاشنه دار متنفرم ، یعنی احساس میکنم مایه عذابه و چرا باید این کارو با خودمون بکنیم برای همین بیشتر مواقع ازش فرار میکنم و کفش تخت میپوشم مث دیشب ، برای همین تو عکسا همیشه قد کوتاه ترینم چون همه کفشای پاشنه 8 هزار سانتی پاشونه و یه سروگردن از من بالاترن ، ولی اشکال نداره   چون فرداش من میتونم راه برم اونا نمیتونن  

حالا که بحث کفش پاشنه بلند شد یه خاطره براتون بگم عمق فاجعه رو متوجه بشین 

تو عروسی یکی از فامیلای نزدیک آخرای شب من یه دقیقه کفشمو در آوردم استراحت کنم دیگه پام نرفت توش  

وضعیتی بود به خدا ! خب چرا عاقل کند کاری و اینا؟

در مورد موهامم عرض کنم خدمتتون که من اکثر مواقع موآم پریشونه دورم ، دیروز دوستم که آرایشگرم هست گفت بیا حداقل یکمشمو از بغلا جمع کن و این کارم کرد و انگار خیلیم بهم میومد!!!

اینم عکسش ، که البته یه مقدارشو از اینور اونور به دور خودم اضافه کردم باز که یه وقت از حالت پریشونیم  کم نکنه