سی سالگی ها
سی سالگی ها

سی سالگی ها

15

امروز مامانم مهمون داشت و قطعن از دیشب مشغول بشور و بساب بودم

البته من همیشه انقد بشور و بسابی نیستم ولی چند وقته مامانم کمردرد شدید داره و باید استراحت کنه فقط برای همینم من به عنوان تنها عضو فعال خونه همه ی کارا گردنمه که وظیفمه و با کمال میل انجام میدم ولی با نظارت رو کار کردنم به شدت مشکل دارم که باعث پرخاشگریم میشه.

چند وقته یه مقدار زیادی پرخاشگر شدم نمیدونم چمه و چرا 

به هیشکی هم رحم نمیکنم

فک کنم از تنهاییه ، اصن هر چیز بدی مقصرش تنهاییه 

نیمه ی گمشده هم من فک کنم از ازل نداشتم و کامل آفریده شدم واللا

خلاصه کارا رو کردم بشور و بسابم کردم همه چیو آماده کردم و آماده ی ترک خونه به مقصد خونه ی دوستم شدم چون قرار بود من خونه نباشم وقتی مهمونا میان 

همون موقع برادرم رسید و ازش خواستم منو برسونه و ایشونم زحمتشو کشید و منو برد خونه ی دوستم و دو تا دیگه از دوستامم اونجا بودن  و چند ساعتی بودم و برگشتم

از دیشب خواهرم ازم پرسید میای بریم دریاچه فردا شب این بازیه رو بکنیم که ازونجایی که پرخاشگری  نهفته دارم گفتم نه دوس ندارم ، وقتی رسیدم خونه خواهرم و خواهرزاده و برادر و خانومشو نانا آماده ی رفتن بودن و دوباره بهم پیشنهاد دادن که بیا بریم گفتم شما برید من دوس ندارم !!!

خودمم نمیدونم چمه ، یعنی فک کنم میدونم چمه ولی نمیخوام بپذیرم که تنهایی داره بهم فشار میاره و عصبیم کرده 

دیگه همین ، این پستم برای خالی نبودن عریضه گذاشتم که یه ذره خالی شم  از این حال عصب!!!