سی سالگی ها
سی سالگی ها

سی سالگی ها

23

سلام سلام خوبین خوشین؟

قرار بود دیروز با دوستای جان بریم بیرون همونجوری که گفته بودم که یهو یکی از دوستام زنگ زد که با اون یکی دوستم میخوایم بریم باغ اون یکی دوستمون خارج شهر و میای؟ و منو در اندیشه ی شدیدی  فرو برد؟ آیا برم ؟ آیا نرم؟  الان نگین این چقد دووست داره ها ، من هر دوستی که اسم میارم ازش دوستای قدیمی و صمیمی محسوب میشن 

شما حساب کن دوستای دبیرستانم هستن 

دو سری دانشگاه رفتم همکلاسیام هستن ، تو یه شهر دیگه زندگی کردم چند سری همخونه هام هستن ، دوستای اتفاقی آشنا شدنم هستن ، پیش دانشگاهی هستن و.. و... و... بعد دیگه وقتی این همه سال با آدما دوستی دیگه صمیمیت فوران میکنه ، مث این دوستای دبیرستانم که دیگه واقعن درون هم حل شدیم یکی نفس میکشه بقیه میفهمن منظورشو، خلاصه برنامه ی باغ با دوستای دبیرستان بود و خیلی وقت هم بود که هر برنامه ی این مدلی  ای جدا از مهمونیامون بود من نتونسته بودم برم برای همینم برناممو خیلی صادقانه! با دوستای دیگم کنسل کردم و رفتم آرایشگاه دوستم که از اونجا بریم ، خلاصه رفتیم سه تایی دنبال شوهر دوستم و پیش به سوی باغ ، ساعت 8 شب رسیدیم و فضا بسیار دلچسب و مساعد و دوستمو شوهرش و خواهر برادرش منتظر ما و بساط سور و ساط به راه ، یکم تو خونه نشستیم  و بعدش به پیشنهاد شوهر دوستم جمع کردیم رفتیم تو فضای باز و بساط  کباب به راه انداختیم 

اونم به صورت چند مرحله ای  به این صورت (عکسا تو ادامه ی مطلب)  ادامه مطلب ...

22

سلام سلام خوبین؟

نگم براتون از حجم کاری که انجام دادم دیروز تا حالا ، یعنی دیشب فقط تو فکر کارایی بودم که امروز باید بیدار شم و انجام بدم  و خدا رو شکر تا الان 70 درصدش انجام شده بقیش رو هم  سرفرصت انجام میدم ، احتمالن امشب با اون دوستم که رفتیم برای ترمیم بینی اون یکی دوستمون و همونی که بینیشو ترمیم کرده و یکی دیگه از دوستامون میخوایم بریم ددر دودور و کلی شارژ شیم از الان نشستم نقشه میکشم که چی بخورم  =)) یعنی برنامه ریزی دراز مدت دارم لذت ببرین

یه هفتس به استادمون ایمیل دادم در مورد منابع و یه سوال تخصصی پرسیدم هنوز جواب نداده دیگه فک کنم امروز جواب نده فردا زنگ بزنم بهش بگم جون بچت ایمیلتو چک کن حالا ما هی نمیخوایم تلفنی مزاحم شیم اینا خودشون نمیذارن.

یه دوستی دارم که معماری خونده و تو یه شرکت معماری طور که کارشون طراحی و اجرای خونه ها و آلاچیق های چوبیه  و خیلی با مزه طور شرکتشون با خونه ی ما 1 کیلومتر فاصله داره کلن یعنی یه کورس کوتاه تاکسی  و در حد 100 قدم پیاده روی ، من به این دوستم گفته بودم هر وقت  احتیاج به نیرو داشتین تو شرکتتون به من خبر بده  

چون به هر حال من اگه بخوام مشغول به کار جدی بشم باید تو شرکت معماری باشه و کارای تو زمینه ی رشته ی خودمو  جداگونه انجام بدم ، خلاصه امروز صبح دیدم دوستم زنگ زده بهم و بعدشم تکست داده که بهم زنگ بزن کارت دارم ، بهش زنگ زدم و یکم صحبت کردیم و گفت  خانومی که مسوول دفترمون بوده داره میره و  نیرو میخوایم چون قبلن بهم گفته بودی گفتم بهت بگم و قرار شد امروز عصر یا فردا صبح برم پیششون و صحبت کنیم ولی راستش یکم دودلم ، الان وضعیت کمر مامانم یه جوریه که هیچ کاری نمیتونه بکنه و استراحت مطلقه تا بخواد عمل کنه و استراحت های بعدش حداقل 2 ماه زمان میبره  تنها کسی هم که هست که کارای خونه رو انجام بده و آشپزی و اینا منم ،  نمیدونم  چیکار کنم کارو قبول کنم یا بمونم خونه کارای خونه رو بکنم ، ازونطرفم میدونم که به هر حال از اول مهر حضورم تو خونه کمرنگ میشه و اگه کار هم کنارش باشه فقط شبا در خدمت خونه هستم ، حالا باز برم ببینم شرایطشون چه جوریه و صحبت کنیم ببینم چی در میاد ازش 

پ.ن

نمیدونم پارک هنرمندان رفتین یا نه همون خانه هنرمندان سمت هفت تیر و اینا ، اونجا یه کافه داره نسبتن دراز و دوبلکس هیچ وقتم اسمشو یاد نگرفتیم با دو تا از دوستام زیاد اونجا میرفتیم ، علاوه بر کسایی که اونجا سرویس میدادن یه آقایی هم بود که بیشتر مواقع سفارشا رو ایشون میگرفت و اگه مشکلی هم بود به ایشون میگفتیم و ما چون زیاد اونجا رفته بودیم دیگه خوب میشناختیمش سری یکی مونده به آخری که رفتیم اونجا دو تا کوکو سبزی سفارش دادیم اما کسی که سفارشمونو برامون آورد یه کوکو سبزی  آورد و یه نون پنیر هندونه و بعد ما همون آقای جوونو صدا کردیم و کلی غر زدیم که ما نون پنیر هندونه نمیخوایم و کوکو میخواستیم و ا این حرفا و ایشونم گفتن که نونو پنیر هندونه رو من باهاتون حساب نمیکنم و مهمون کافه هستین اما کوکو سبزیمون کم بود امروز و اشتباه شد تو سفارش گرفتن و خلاصه ما چیپس و پنیر هم سفارش دادیم و  دیگه آخرش با هرهر کرکر خدافظی کردیم و رفتیم ... تا شد یه هفته بعد عید فطر که دوستم زنگ زد که بریم خانه هنرمندان ؟ گفتم بریم ، یه بعدازظهر جمعه ماشینو پارک کردیم و وارد پارک شدیم و نزدیک کافه که شدیم از دیدن پرچم های مشکی و حجله ی دم در کپ کردیم وقتی رفتیم جلو دیدیم همونه ، نمیتونم توصیف کنم حالمو که مرگ یه غریبه به خاطر تصادف چقد غمگینم کرد ولی مطمئنم دیگه اونجا نمیرم و امروزم  نمیدونم چی شد که یادش افتادم  روحش شاد باشه

21

سلام سلام کوزت خانوم اومده خدمتتون 

یعنی از دیشب تا حالا عین فرفره دارم کار میکنم تا همین لحظه که لوبیاپلوی تند بنفش پز رو گازه و داره دم میکشه ، البته وسطش استراحتم کردمااا

از رژیمم بگم براتون که دو سه روزه خیلی تخلف میکنم و میل شدیدی به شکلات دارم البته فک کنم با تموم شدن این بسته ی گنده که تو کشوی میز توالتم احتکار کردم میل شدیم هم از بین بره  ادامه مطلب ...

20

سلام سلام  خوبین ؟

آدم نمیدونه از کجا شروع کنه به خدا انقد که هیچ اتفاقی نمیفته ! تابستون بی خاصیت همینه ها

دیروز بدو بدو کارامو کردم و رفتم آرایشگاه دوستم و خیال خودمو برای مدتها راحت کردم با مشکی کردن مجدد موهام ، موهای خودم مشکیه ولی انقد هر دفعه یه بلایی سرشون آورده بودم هفت رنگ شده بود برای همینم گفتم تا اطلاع ثانوی بهشون استراحت بدم و به رنگ اصلی در بیارمشون ، خلاصه که خودمو وقتی تو آینه دیدم انقد از خودم راضی بودم که زنگ زدم به نانا که قرار بود بره پیش خواهرم و گفتم اگه هستی هنوز من بیام اونجا شو آف کنم که اون گفت دارم برمیگردم و منم بیخیال شوآف شدم و به دوستم گفتم هر وقت سالنت شلوغ بود بگو من بیام اینجا  

بعدم دیدم دوستم با حنا هندی تتو زده رو دستش و منم یهو جرقه ای تو سرم زده شد که توام بزن توام بزن و اینگونه بود که من تبدیل به یه بنفش بی نهایت شدم و قرار شد که تا اطلاع ثانوی که این رو دستمه هر وقت دیدمش یادم باشه که باید بی نهایت رو بخوام همیشه! اینم عکسش که البته تو عکس خیلی خوب نیفتاده چون تازه من دیروز فهمیدم که چه کار سختیه بخوای از مچ دستت عکس بندازی!  ادامه مطلب ...

19

سلام سلام حال و احوالتون چطوره ؟ خوب و خوش و سلامتین؟

اوضاع بر وفق مراده؟ 

منم این روزا خوبم ، یعنی سعی خودمو برای خوب بودن میکنم و امیدوارم که موفق باشم چون میدونین که تنها چیزی که چاره نداره تو این دنیا مرگه  پس همه چی درست میشه

پنج شنبه قرار بود با دوستام دور هم جمع شیم و یکم شادی کنیم که برای روحمون خوب باشه و نانا و دوستشم میومدن بست فرند و اشی و اون دوست کاتیم! هم بود و خلاصه جای شما خالی رفتیم خونه ی دوستم و کلی گفتیم و خوردیم و خندیدیمو شادی کردیم و شبم برگشتیم سر جاهامون البته که من رفتم پیش اشی و تا نصفه شب حرف زدیم با هم و بعد اون خوابید و من به زور خودمو خوابوندم  و تا لنگ ظهرم خوابیدم و وقتی بیدار شدم با چایی و کیکای مهیج ازم پذیرایی شد و خوشحال و شاد و خندان برگشتم خونه و زنگ زدم نانا قرار گذاشتیم که عصر بریم شاپینگ تراپی ، البته خرید واجب بودم ولی حالت تراپی هم داشت دیگه میخواستم روحم شاد شه ،بگم براتون از خرید که اشی گفت که دبنهامز حراجه و بیا برو خریدتو از اونجا بکن ،چون عروسی یه فامیل خیلی درجه 1 هست تو این هفته و من قصد خرید داشتم و قبلن هم از دبنهامز پیراهن خریده بودم و از جنسش راضی بودم برای همین با نانا و دوستش رفتیم میرداماد و کل دبنهامز و گشتیم و یه پیراهن اسپورت خوشم اومدو پوشیدم و پسندیدم و اومدم دم صندوق حساب کنم که فهمیدم نیو کالکشنه و شامل حراج نیست و 400 تومن وجه رایج مملکت رو تقدیم کردم و  با دماغ سوخته اومدم بیرون 

ولی خیلیی پیراهنمو دوووووس دارم و خیلی خوش برش بود ، اسپورتم هست همه جا میشه پوشیدش ، خلاصه که هپی هپی ولی میدونین چی حرصمو در آورد؟ وقتی قیمتشو کندم دیدم زیرش قیمت خورده 60 یورو ، خب چرا انقد زیاد میفروشن نامردااااا؟  ادامه مطلب ...