سی سالگی ها
سی سالگی ها

سی سالگی ها

8

دیروز نشد بنویسم انقد که سرم شلوغ بود البته کلن تا شنبه وضعیت همینه چون نمیدونم گفتم بهتون یا نه که جمعه مهمون دارم و یه عالمه کار برای انجام دادن

شستن و رفتن خونه از همه بدتر هق هق 

دیروز تا بعدازظهر تو خونه مشغول کارای روتین خونه و سریال دیدن بودم  بعدش دوش گرفتم آماده شدم و با سه کیلو بادمجون و کشک و پیاز داغ و پودرژله و بستنی وانیلی رفتم خونه ی دوستم تا کشک بادمجون و ژله ی مهمونیمو تدارک ببینه 

جدی جدی خودم فرصت نمیکردم وگرنه که همیشه خودم درست میکردم 

شب با یه تعدادی از دوستام قرار استیک خوری داشتیم که آقای پست قبلی هم شاملشون بود ، قرار بود قبلش همدیگرو تو یه کافه ببینیم که دیدیم و صحبت خاصی هم رد و بدل نشد ، من نمیدونم چی باید بگم!

بعدشم رفتیم استیک خوردیم که دلتون نخواد اصن افتضاح بود به تمام معنا ولی خب یه سری از دوستامو خیلی وقت بود ندیده بودم که دیدیم همو و خوش گذشت آقای پست  قبلی هم عمومن در جمع با من زیاد معاشرت نمیکنه و  خودمم البته موافقم چون هیچی معلوم نیست  ولی دیروز از دستشون در رفته بود و به بچه ها گفته بودن که میریم کافه !

خلاصه همین دیگه امروز یه عالمه کار دارم

جارو گردگیری تمیز کردن آشپزخونه و گازکه خودش پروژه ی سنگین و زمان بریه با اینکه هر روز سعی میکنم تمیز کنم ولی ما یه مزاحم شلخته تو خونمون داریم که وقتی خونس همه چیو نابود میکنه ! نذارین سر درد دلم باز شه 

شستن سرویسا و آماده کردن میز و شستن میوه و چیدن شیرینی و شکلات و اووووووووه اووووووووه من اینجا چیکار میکنم

فعلن بای بای 

7

های اوری بادی

آقا من سردرگمم و کلافه

چرا؟ الان میگم

من 7-8 ماهه با یه آقایی آشنا شدم اصن فازشو نمیفهمم جدی دارم میگم که فازشو نمیفهمم شاید به همین دلیلم هست که این آشنایی انقد طولانی شده و تا الان کات نشده و یه جورایی سردرگمم ، البته میگم آشنا اون رابطه ی دوس دختر دوس پسری نیاد تو ذهنتون چون اصن یه رابطه ی خیلی عجیب غریبه 

اول اینکه ایشون از من یه سال و نیم کوچیکتر هستن اوایل که با ایشون آشنا شدم از طریق یه گروه خصوصی تلگرام 20 نفره بود که دوستان لطف کرده بودن و دوستای نزدیکشونو دعوت کرده بودن تو گروه و بگو و بخند و شوخی و خنده و از این حرفا برقرار بود و یه شب ایشون اومد تو خصوصی و شروع به حرف زدن و درد دل کرد که آره من با ایکس ( یکی از اعضای گروه که از قضا دوست من بود) آشنا شدم اینجا و قرار گذاشتیم و خیلی خوشم اومده بود و ولی منو نخواست و من آدم احساساتی هستم و احساساتم زخم شد و.. و... خلاصه ما کلی سعی کردیم ایشونو آروم کنیم ، ما که میگم منم هاااا ولی چون آدم خیلی مهمیم به خودم میگم ما  بعد اونم کم کم حرف میزدیم و میزدیم و میزدیم و میزدیم و کلی با هم صمیمی شدیم و بلاخره کار به اینجا کشید که ما با هم قرار گذاشتیم و رفتیم  یه کافی شاپ نشستیم و نمیدونم چه اتفاقی افتاد که اونجا که بودیم برخلاف چت هامون مدام با هم کل کل کردیم  و بعدش ایشون به این نتیجه رسیدن که خب ما مناسب هم نیستیم و منم گفتم اوکی اما اما اما از اون موقع هیچی تغییر نکرد یعنی چت ها برقرار صحبتا و مشورت ها برقرار و حتییییی بیرون رفتن هم هست!! و تو صحبت ها هم ایشون با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه و من نمیدونم واقعن این رابطه ای که توش قرار داریم چیه اسمش بارها هم بهش گفتم که من دوست اجتماعی ، جاست فرند و از این لوس بازی ها نمیخوام چون به اندازه ی کافی دارم تو این همه سال زندگی!

یه بار سر یه دعوای مفصل و این که فک میکردم یه رابطه ای رو شروع کرده 10 روز بلاکش کردم و به زندگی عادی پرداختم ولی بلاخره دستش بهم رسید و بهم پیغام داد که من با کسی نیستم و آنبلاکم کن و کلی عذرخواهی و درخواست بخشش و ... دوباره با هم آشتی کردیم

حالا قضیه خیلی مفصل تر از این صحبتاس ولی گفتم فعلن یه خلاصه ای ازش براتون بگم چون قطعن بیشتر ازش میشنوین 

یه آپشن مثبتی که ایشون داره اینه که بچه مثبته و ازون درخواستای عجیب غریب بقیه نداره

6

امروز کار خاصی انجام ندادم تو خونه بودم و همزمان که کارای خونه رو میکردم به کارای مورد علاقه ی خودمم یواشکی رسیدگی میکردم که بماند

یه بحث بیخودی هم با مامانم کردم که اعصاب جفتمون خورد شد و البته الان در صلح به سر میبریم قسمت ناراحت کنندش این بود که جلوی مامان بزرگم این اتفاق افتاد و من دوست نداشتم اینجوری بشه  

باور کنین هیچ کدوم مقصر نبودیم مقصر این وضعیته که من نباید تو این سن و سال با پدر و مادر زندگی کنم چون هیچ کدوممون نمیتونیم احساسات طرف مقابل و صد در صد بفهمیم . و اینجاس که من خیلی حس بدی بهم دست میده چون زندگی اونا رو از حالت نرمال خارج میکنم ...

سریال فرندز رو قطعن خیلیاتون دیدین من ولی قسمت نشده بود ببینمش تا اینکه هاردمو دادم به یکی از دوستام و سریال و برام ریخت و الان کلی خوشحالم چون وقتمو پر میکنه و قشنگم هست یه سریال دیگه هم دارم میبینم این روزا که دیگه این آخراشه و اسمش گیلی هستش در مورد یه کلوپ شادی تو دبیرستان و ماجراهای اونه سریال شاد و قشنگیه و آدم حس جوون بودن بهش دست میده تازه کلیم حسرت میخوری که ای بابا اگه اینا مدرسه میرن ما چی میرفتیم پس هق هق 

برای شب یه مدل لوبیا پلوی مخصوص در نظر دارم درست کنم که با لوبیا قرمز و گوشت و پیاز داغ درست میشه و خوشمزس اگه دوست داشتین دستور پختشو بهتون میدم

مک بوک و ماوس جادویی دوستمم سفارش دادم که دیجی کالا بیاره و احتمالن تا قبل ساعت 6 میرسه اینجا برای اینکه خوشحال تر بشه هم درخواست کردم کادو بشن  پولشو خودش داده کادوشم از طرف من ..

خب اینم از گزارش و صحبتای امروز 

اگه حرف جدیدی داشتم میام خدمتتون مجدد 

5

امروز بعد چند وقت یکی از دوستای صمیمیو دیدم صمیمی که میگم یعنی در حد خواهر  به دلایل روحی یکم از آدما فاصله گرفته و ترجیح میده تنها بمونه ماام سعی میکنیم این اجازه رو بهش بدیم که یه مدت با خودش خلوت کنه و در عین حال اذیتم نشه .

 قرارمون برای ناهار بود و فیله ی مرغ سفارش دادم که سه تا تیکه مرغ بود با یه کاسه ی ریز لوبیا پخته و سه تا قاشق سالاد و 10 تا دونه چیپس!!! و بقیش انواع سس!!! که چون من سس دوست ندارم نخوردمشون  یه نون تستم کنارش بود که اونم نخوردم و از اونجایی که مسوولیت خطیر کالری شماری رو این روزا به گردن گرفتم  کلی عذاب وجدان دارم و فک میکنم چقد خوردم چون به همینا ختم نشد چونکه من با 100 گرم مرغ و سالاد که سیر نمیشم اومدم خونه و برای شام خانواده کتلت درست کردم و همونجوری داغ داغ دو تا کتلت خالی خالی خوردم و سیب زمینی سرخ کرده و جای همگی خالی چقد چسبید و الانم برنامه دارم این پرخوری رو جبران کنم و تا فردا فقط چای و خرما بخورم .

دوستمم میخواست مک بوک بخره که قرار شد من سفارش بدم و براش بگیرم با یه مجیک ماوس و بهش برسونم 

یکی دیگه از دوستامم زنگ زد گفت آموزش پرورش آزمون استخدامی داره تو شهریور ماه و بیا بخونیم

ولی من هرچی میگردم لینک ثبت نام نمیبینم جایی که ببینم شرایطش چیه  اصن ممکنه ثبت نامش تموم شده باشه

خلاصه این بود گزارش امروز! بازم شد روزانه نویسی

من خودم عاشق این تگایی شدم که زدم به پست!

4

یه چیزی بگم بخندین 

من 31 سالمه ، خانواده ی خوبیم دارم ، از لحاظ و قیافه و ظاهر هم بدی نیستم ، تحصیلاتمم جریان داره یعنی من یه مدرک کارشناسی دارم و الان دارم دومیشو میگیرم

همیشه هم سعی کردم جایی که کسایی که خانوادمو میشناسن و این صوبتا معقول رفتار کنم و آدم حسابی باشم به اصطلاح ، بماند که تو جمع دوستام کلن یه شخصیت دیگه هستم و ... 

حالا همه ی اینا رو گفتم که به کجا برسیم آهان ! من تا 31 سالگی فقط دو تا خواستگار معرفی شده داشتم ! 

برای همین انقد برام جالبه که همه از خاطرات خواستگاراشون میگن 

به این فک میکنم که یعنی تو این 31 سال یه نفر نبوده که دلش میخواسته  با من برای همیشه باشه؟

البته تو دوران دانشجویی قدیمم یه سری پیشنهادات دوستی! بود که خب من قبول نمیکردم و یه نفرم که درخواست دوستیشو قبول کردم 4 سال بازی بازی برو بیا وقت منو هدر داد  و آخرم هیچ پیشنهاد ازدواجی مطرح نشد !

البته که به مامانم از اول اعلام کرده بودم که از این سبک ازدواجا خوشم نمیاد ولی به بقیه که اعلام نکرده بودم ، در صورتی که خواهرم هفته ای یه دونه از این خواستگارا داشت  زمان خودش ، یعنی انقد بازار ازدواج خرابه؟؟؟

راستش خودم خیلی به ازدواج اهمیتی نمیدادم اما الان که 31 سالم شده دوست دارم یکی باشه راستش 

خودمم  اگه بخوام یکیو پیدا کنم قطعن توقعات بیجایی دارن که من از پسشون بر نمیام!

خلاصه که اینجوریاس