سی سالگی ها
سی سالگی ها

سی سالگی ها

18

سلام سلام

خوبین خوشین؟

من این چند روز حسابی سرم شلوغ بود ، شلوغ الکی ها نه درست حسابی که 

سه شنبه که تعطیل بود رفتم پیش دوستم که حال و هواش ابری بود  یکی دیگه از دوستامونم اونجا بود و یه مهمون دیگه ام داشتن تو خونشون که آبله مرغون گرفته بود و هیشکی نفهمیده بود!!! من مث یک دکتر متبحر بیماری ایشونو تشخیص دادم  و ویزیتم نگرفتم حتی ، میبینین چه استعداد تلف شده ای دارم؟

بعد ازونجایی که هوای حوصله ی همه ابری بود بهترین کار سرگرم کردنمون بود که نتیجش شد این دوستمون که نشونه ی کتابه ، و با چوب بستنی تهیه شده 

نظرتون چیه بریم ادامه ی مطلب که صفحم سنگین نشه؟ چون میخوام تصویری حرف بزنم امروز  

 

خلاصه این و ساختیم و به سمت منزل حرکت کردم  و موقعی که رسیدم دم خونه همین که دست کردم تو کیفم که پول آقای راننده رو بدم انگشتم گیر کرد به یکی از اسکناسای نوی تو کیف پولم و این وضعیت به وجود اومد 

  دیگه کیف و لباس و همه چی شد خون خالی!!!

ازونجایی که من رژیم شدیدم چند وقتی بود هوس پیتزا به سرم زده بود وحشتنااااک  بادوتا از دوستام هماهنگ کردم که دیروز بریم پیتزا بخوریم و اونا هم پایه 

برای همین دیروز ظهر با هم اسکان قرار گذاشتیم و ازونجا رفتیم زعفرانیه پیتزا جوگریل و این دوست گوگولیمونو خوردم با یه سالاد خیلی مهیج ، البته که کامل نخوردمش ولی خب همینم خیلی شادی آفرینی کرد


از اونجا هم رفتیم پاساژ صفویه و من یه مانتو برای خودم خریدم کلی هپی شدم 

بعد که برگشتم خونه دیدم دلم میخواسته که بازم بخرم و ممکنه بازم برم بگیرم

چون هم قیمتاش خوب بود و هم بعضی مدلاش ازونایی بود که من خیلی دوست دارم

یکی از دوستامم اومده بود تهران و پیش اون یکی دوستم بود و قرار بود همدیگرو ببینیم و بازم کافه برای همین بعد از صفویه رفتم سمت خونه ی خودمون که یه کافه همون طرفا قرار گذاشته بودن و خلاصه دوستمو دیدم و چند تا دیگه از دوستامونم بهمون ملحق شدنو بعد خوردن خوراکیای خوشمزه ! که البته من چای و مخیتو خوردم  با همه خداحافظی کردیم و با دوست مسافرم اومدیم خونه ی ما چون قرار بود پیش من باشه ، دیگه بعد از یکم معاشرت با خانواده اومدیم تو اتاق و و تا تونستیم حرف زدیم ، نانا هم اومد پایین و ماجراهای این چند وقتشو گفت و رفت ، دیگه دوستم امروز صبح زود رفت چون باید به کاری میرسید تو شهرشون و الانم من در خدمتتونم .

یه چیزی که باید بگم از آقای پست قبلی هست که یه جوری منو از خودش نا امید کرده که میگم بهتر که هر چه زودتر هردو از زندگی هم محو شیم ، نمیدونم چی بگم ولی رفتارهای نرمالی این چند وقت اخیر ازش ندیدم و جالب اینجاس که ایشونم نظرشون در مورد من همینه ، خب چه کاریه مگه میخوایم خودمونو شکنجه کنیم ، با یه خداحافظی همدیگرو خوشحال میکنیم که دیگه حداقل احترام بینمون سرجاش بمونه ، رابطه ی خاصیم نبوده که بخوایم سرش اذیت شیم و قطعن آدمای جدید و بهتری وارد زندگی هر دومون میشن ، ولی باور کنید آرزومه کاش من یکم از این اعتماد به نفسی که کروموزوم ایگرگ به وجود میاره داشتم !

پ.ن طوری

این روزا که دانشگاه تعطیله و ما کار خاصی برای انجام دادن نداریم طبعن از همکلاسیامم بیخبرم ، دیروز یهویی یادشون افتادم و دیدم اوووه کلی وقته ازشون بیخبرم و تصمیم گرفتم بهشون زنگ بزنم شب 

تا خود شب همشون بهم زنگ زدن!!!


نظرات 4 + ارسال نظر
تارا پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 22:01 http://dokhtarekhoone.persianblog.ir

بنفششششش دلم هزار ریششششش شد بردار اون عکسو

ببین خودم چه حاااالی شدمممم
زخم شمشیر خوردم

مهدی پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 17:04 http://purpose.blog.ir

ههههه
زخم شدن با اسکناس!
یه پست میزارم به همراه عکسایی که با قمه زده بودن وسط شکمم.
(الان خوب ادای شاخا رو دراوردم یا نه؟!!!)

الان ادای شاخا رو در آوردی من ازت ترسیدم خب =))

یادداشت های روزمرگی پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 15:13

این خیلی خوبه که تو این روزای کشدار تابستون سرگرم دوستان و گشت و گذاری.. حالا چی خوندی و چی می خونی..؟ البته اگه دوست داشتی بگو.

لیسانس قبلیم علوم پایه بود واه واه
اینی که الان دارم میخونم هنر معماریه
آره گشت و گذارم نباشه که میپوسیم

آرام پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 14:03 http://aaram.blog.ir/

فکر نمی کردم دانشجو باشید! چقدر هم که شما دوست دارید!!

زگهواره تا گور دانش بجوی و این صحبتا
آره من خیلی دوست دارم
همه ام دوستای نزدیک
اصن یه وعضی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد