-
17
دوشنبه 19 مرداد 1394 18:13
های اوری بادی خوبین خوشین سلامتین؟ من یه چند روزی در خودم فرو رفته بودم و می اندیشیدم و می اندیشیدم و می اندیشیدم آخرش به این نتیجه رسیدم که دنیا دو روزه ارزش این همه اندیشیدنو نداره باید در لحظه زندگی کنیم و هر اتفاقی بخواد بیفته میفته حالا هی ما زور کنیم که بشه وقتی قرار باشه نشه نمیشه خلاصه اینم از این و ایشالله...
-
16
شنبه 17 مرداد 1394 13:51
های اوری بادی خوبین؟ چه خبرا؟ ما این دو روز زندگی کاملن معمولی ای داشتیم من این روزا به شدت مشغول جاج کردن خودم و بروز دادن رفتارای عجیب غریبم خخخخ کار روزمره ی خاصی نکردم جز اینکه دو تا از دوستامو دیدم و یکیشون به شدت دپسرده بود چون با دوس پسرش کات کرده که البته الان داغه چند وقت دیگه میفهمه چقد خوب شد که این اتفاق...
-
15
پنجشنبه 15 مرداد 1394 21:21
امروز مامانم مهمون داشت و قطعن از دیشب مشغول بشور و بساب بودم البته من همیشه انقد بشور و بسابی نیستم ولی چند وقته مامانم کمردرد شدید داره و باید استراحت کنه فقط برای همینم من به عنوان تنها عضو فعال خونه همه ی کارا گردنمه که وظیفمه و با کمال میل انجام میدم ولی با نظارت رو کار کردنم به شدت مشکل دارم که باعث پرخاشگریم...
-
14
چهارشنبه 14 مرداد 1394 19:11
های اوری بادی خوبین؟ خوشین سلامتین؟ جونم براتون بگه که در راستای زندگی سالم و تغذیه ی سالم و رژیم غذایی و تصمیم برای لاغری ما دو ماهه تصمیم داریم بریم باشگاهی که حدودن 3 کیلومتری خونس و ازونجایی که خیلی برناممون با نانا جوره هی جور نمیشد تا اینکه دیروز نانا زنگ زد پایین و گفت دوستش اینجاسو بیا بریم ببینیم چه خبره اصن...
-
13
سهشنبه 13 مرداد 1394 12:25
های اوری بادی یادتونه که مثلن قرار بود اینجا روزمره نویسی نکنم ، ولی زهی خیال باطل نمیتونم بیام اینجا بحث تخصصی مربوط به رشتمو بکنم یا صحبتای پزشکی که ، پس به همون روزمره نویسی خودمون میپردازم . همونطور که گفتم دیروز یه نیمچه عروسی ای دعوت بودم چرا نیمچه؟ چون عروسی اصلی 10-15 روز پیش بود ولی عروس و داماد اون روز نرفته...
-
12
دوشنبه 12 مرداد 1394 11:34
پریروز یکی از دوستام زنگ زد که امروز عصر میای گاندی؟ م_ه_رنوش میخواد بینیشو ترمیم کنه من دارم باهاش میرم یه نیم ساعت یه ساعت کار داره بعدش بریم بیرونی جایی و تو اون تایمم پیش من باشی گفتم اوکی و قرارمونو فیکس کردیم و من ساعت 6.5 تو مطب دکتر و پیششون بودم. خانوم و آقایی که شما باشین مطب غلغلهههههه اصن یه وعضییییییییییی...
-
11
یکشنبه 11 مرداد 1394 10:47
عکسا رو دیشب از دوستم گرفتم هر چند که خیلیم خوب نیفتادن و کامل نیست خب ما تصمیم گرفته بودیم این سری مهمونیمونو با غذاهای سنتی بگذرونیم برای همینم کوفته درست کردم البته تنها نه چون خیلی کار سختیه مامانم خیلی کمک کرد با اون کمردردش و منو شرمنده ی خودش کرد البته گفتم که کشک بادمجون و ژله رو یکی از دوستام زحمتشو کشید چون...
-
10
شنبه 10 مرداد 1394 15:51
با آقای پست قبلی دعوا کردم سر یه چیز بیخودی دلتون نخواد بلاخره وقتی به قول آشتی هورمونا عروسی میگیرن کارای عجیب غریبی از این دست هیچم عجیب نیست چه اسمی واسش گذاشتم اینجا، خوب کردم البته اینجوری دلم خنک میشه تا زمانی که ندونم چه جایگاهی تو زندگیش دارم وضعیت همینه که هست راستش اینکه من در جریان جز به جز زندگی یه نفرم...
-
9
جمعه 9 مرداد 1394 23:08
سلام سلام من اومدم خسته کوفته له ولی راضی از مهمونی ای که برگزار کردم و رفت تا سال دیگه کل دیروز و امروز به امر شریف #کوزتینگ گذشت ولی در کنار دوستام بهم خیلی خوش میگذره ، اینا همکلاسیای دوره ی دبیرستانمن که همچنان و به صورت فشرده با هم ارتباط داریم و رابطمون محدود به این مهمونیای ماهانه نیست یه جوری یه اکیپ دوست...
-
8
پنجشنبه 8 مرداد 1394 13:02
دیروز نشد بنویسم انقد که سرم شلوغ بود البته کلن تا شنبه وضعیت همینه چون نمیدونم گفتم بهتون یا نه که جمعه مهمون دارم و یه عالمه کار برای انجام دادن شستن و رفتن خونه از همه بدتر هق هق دیروز تا بعدازظهر تو خونه مشغول کارای روتین خونه و سریال دیدن بودم بعدش دوش گرفتم آماده شدم و با سه کیلو بادمجون و کشک و پیاز داغ و...
-
7
سهشنبه 6 مرداد 1394 12:14
های اوری بادی آقا من سردرگمم و کلافه چرا؟ الان میگم من 7-8 ماهه با یه آقایی آشنا شدم اصن فازشو نمیفهمم جدی دارم میگم که فازشو نمیفهمم شاید به همین دلیلم هست که این آشنایی انقد طولانی شده و تا الان کات نشده و یه جورایی سردرگمم ، البته میگم آشنا اون رابطه ی دوس دختر دوس پسری نیاد تو ذهنتون چون اصن یه رابطه ی خیلی عجیب...
-
6
دوشنبه 5 مرداد 1394 15:29
امروز کار خاصی انجام ندادم تو خونه بودم و همزمان که کارای خونه رو میکردم به کارای مورد علاقه ی خودمم یواشکی رسیدگی میکردم که بماند یه بحث بیخودی هم با مامانم کردم که اعصاب جفتمون خورد شد و البته الان در صلح به سر میبریم قسمت ناراحت کنندش این بود که جلوی مامان بزرگم این اتفاق افتاد و من دوست نداشتم اینجوری بشه باور...
-
5
یکشنبه 4 مرداد 1394 20:28
امروز بعد چند وقت یکی از دوستای صمیمیو دیدم صمیمی که میگم یعنی در حد خواهر به دلایل روحی یکم از آدما فاصله گرفته و ترجیح میده تنها بمونه ماام سعی میکنیم این اجازه رو بهش بدیم که یه مدت با خودش خلوت کنه و در عین حال اذیتم نشه . قرارمون برای ناهار بود و فیله ی مرغ سفارش دادم که سه تا تیکه مرغ بود با یه کاسه ی ریز لوبیا...
-
4
شنبه 3 مرداد 1394 12:31
یه چیزی بگم بخندین من 31 سالمه ، خانواده ی خوبیم دارم ، از لحاظ و قیافه و ظاهر هم بدی نیستم ، تحصیلاتمم جریان داره یعنی من یه مدرک کارشناسی دارم و الان دارم دومیشو میگیرم همیشه هم سعی کردم جایی که کسایی که خانوادمو میشناسن و این صوبتا معقول رفتار کنم و آدم حسابی باشم به اصطلاح ، بماند که تو جمع دوستام کلن یه شخصیت...
-
3
جمعه 2 مرداد 1394 19:52
من سی و یک سالمه و دانشجو ی کارشناسی هستم یه ترم دیگه درسم تموم میشه و میرم برای امتحان ارشد سال نود و چهار سال مهمی برام خواهد بود چون چند تا کار مهم باید امسال به سرانجام برسه تو زندگیم ایشششاااااللللههههه مجردم که هستم مث خیلیای دیگه و دنبال نیمه گمشدمم هم دیگه نمیگردم چون معلوم نیست سرش به کجا گرمه ! آدم تقریبن...
-
2
چهارشنبه 24 تیر 1394 22:45
من همیشه با عنوان مطالب مشکل داشتم و دارم ! احتمالن این بار عنوان و عددد میکنم که همه دست جمعی راحت باشن خیلی وقته ننوشتم و قطعن نمیخوام که روزانه نویسی کنم البته اگه چیز مهیجی تو اتفاقات روزمرم باشه حتمن تعریف میکنم و نمیذارم کسی اینجا حوصلش سر بره چقد قالبای بلاگ اسکای زشته خدایا
-
شروع جدید
چهارشنبه 24 تیر 1394 22:40
راستش نمیخوام زیاد توضیح بدم ده سال وبلاگ مینوشتم یهو بسته شد و از اونجایی که مشخصات میخواست ازم منم حاضر نبودم این کارو بکنم پس چه بهتر که با پایان دهه ی سوم و آغاز دهه ی چهارم و سی سالگی ها یه شروع جدید هم داشته باشم