سی سالگی ها
سی سالگی ها

سی سالگی ها

30

سلام سلام

دیروز روز وبلاگ نویسی بود یادم رفت بهتون تبریک بگم روزتون مبارک باشه وبلاگ نویسای قشنگ

از دیروز تا حالا داره هی اس ام اس رزمایش و فلان میاد کشتن مارو بسکه از خودشون تعریف کردن 

خب الان که در خدمتتونم یک بنفش مرتب و تمیز از آرایشگاه برگشته مو بافیده هستم البته از دیروز تا حالا!

دیشبم طی یک حرکت انتحاری به آقای پست قبلی گفتم که این کارارو که میکنی ازت بدم میاد و ایشون بهش برخورد و چیکارش کنم حالا؟ راستشو گفتم  حوصله ی بچه بزرگ کردن ندارم که بخوام هر چیزیو چهل بار بگم آخرم نفهمم کجا قرار دارم روند مرگ یه بار شیون یه بار یه جوری  ادامه داره که فک کنم اگه دوستای مشترک نباشن کلن دیگه همدیگرو نبینیم واللا

 اینا رو بیخیال دیشب رفتیم خونه ی دوستم و خیلی خوش گذشت و ماکارونیشم خوشمزه بود و با اینکه دوس ندارم خوردم و ته دیگ سیب زمینی هم که عشق من است تازه هوس شیرینی کرده بودم اونجا خوردیم و اون یکی دوستمون پسته آورده بود اونم خوردیمو ای بترکی بنفش انقد نخور چون از تخمه های آفتابگردون آبلیموییش نمیشد گذشت اونارو هم خوردیم و میوه هم که عشق منه مگه میشه نخورد مخصوصن موقع حرف زدن که فک آدم باید درست حسابی بجنبه  البته ازونجایی که دیروز یه کوزت واقعی بودم به خاطر طوفان پریشب و عملیات بشور و بساب رو به مدت یه ساعت مث فرفره انجام داده بودم زیاد  عذاب وجدانی نشدم بابت این همه بلعیدن و مجموع چیزایی که خوردم شد 1200 کالری با کم کردن کالری سوزونده ی عملیات بشور و بساب، تازه دوستام بهم گفتنن لاغر شدی و چیکار کردی و منم راستشو گفتم هیچ کار!!! چون واقعن هیچ کاری نکردم به نظر خودم ، خلاصه که جونم براتون بگه بسیار تا بسیار بهمون خوش گذشت.

دیروز  تولد اون دوستم بود که زیاد میرم پیشش  این دوستم سرگذشت تلخی داره ولی انقدر آدم قوی و پر انرژی ایه که کلی بهش مفتخرم ، از من یه سال بزرگتره و تو سن پایین به خاطر تصادف قطع نخاع شده و از ویلچر استفاده میکنه و کلی سختشه همه چی و زندگی ولی همونطور که گفتم انقد آدم قوی ایه که همه میتونن بهش تکیه کنن ولی خب گاهی به کمک احتیاج  داره و برای همینم هست که من زیاد بهش سر میزنم هر چند که برادرش  چند وقتیه اومده پیشش ولی عملن  سربارشه و کار خاصی نمیکنه و همین باعث ناراحتیشه یکم ، خلاصه که تولد دوستم بود ولی چون مامان و خواهرش میومدن تهران پیشش دیگه من دیدارو موکول کردم به یه روز دیگه البته ممکنه امروز یه سر برم دیدن مامانش چون خیلی دوسش دارم و باهاش دوستم بله ما اینجور بنفشایی هستیم که با مامان دوستامون یه جوری دوستیم که بعضی موقع ها حتی با مامان دوستامون میریم کافه دوستمونم نمیبریم ! البته این دوستمونو نه یه دوست دیگمونو 

چند وقت پیشا ناخونامو از ته گرفتم ولی همون ناخونای کوتاه دوتاشون به وضع فجیعی شکستن باید یه برنامه ی مانیکور براشون تدارک ببینم  تا دستام زیبا بشن 

راستی گفتم دست یه پیشنهاد خوب براتون دارم اونم کرم دست الارو هست که خیلی خووووبه 

خب گفتم فرندز تموم شد؟ نگفتم از اول دارم میبینم  خجالت آوره میدونم

یه سریال دیگه دارم که هنوز نتونستم با خودم صحبت کنم که شروعش کنم البته یه کم استراحت میکنم بعدش شروع میکنم .

حالا کادو  برای دوستم چی بخرم؟؟

29

سلام 

خب من اومدم با یه عالمه تعریف نکردنی! خب براتون چی بگم از آشپزیایی که کردم که یا از کارای خونه و اینا ؟ الکی گفتم براتون تعریف میکنم

یه هفته بود میخواستیم با همکلاسیا قرار بذاریم البته نه با همشون همین 5 تایی که بیشتر با هم جوریم یکیمونو مطمئن بودیم این کاره نیست و حوصله ی ددر دودور نداره ودقیقنم به بهانه ی دکتر پیچوند و نیومد و اون یکی هم که رفته بود کمپ مسابقات بسکتبال کشوری و برای دو هفته ناپدید شده بود و اونم  نبود بنابراین سه تایی روز شنبه رو فیکس کردیم و رفتیم یه جای فوق العاده زیبا و آرامشبخش و نشستیم به  قهوه و چایی خوردن و حرف زدن و صحبت کردن و برنامه ریزی کردن و هزارتا کار دیگه که در این مقال نمیگنجد!  خلاصه کلی روحمون شاد شد و انرژی گرفتیم ، روز جمعه رفتم یه سر خونه ی همون دوستم که زیاد میرم چون دو تا دیگه از دوستامونم اونجا بودن و تولد یکیشونم یه شنبه بود و نشستیم به گپ زدن قرار بود دوس پسر دوست تولدی بیاد اونجا براش کیک بیاره و  ازونجایی که داشت با خودش دو تا گولاخ میاورد من دوستان رو به خدا سپردم و ساعت 8  به بهانه ی آشپزی دارم اومدم خونه و دوست تولدی دعوتم کرد برای دوشنبه خونشون که دوستاش دارن میرن ولی خب ازونجایی که  فاز دوستاش به من نمیخورد همون لحظه تصمیم گرفتم نرم و عذرخواهی کردم ، روز یه شنبه هم با همون کارگروه بچه ها که قراره کار ش.ه.ر.د.ا.ر.ی رو انجام بدیم قرار گذاشتیم خونه ی یکی از بچه ها و از ساعت 2 تا 9 شب بدون هیچ توقفی کار کردیم و یه طرح بلاخره از توش درآوردیم که روز پنج شنبه ارائه بدیم ببینیم چیکاره ایم .

دیروز که از صبح که چه عرض کنم لنگ ظهر که بیدار شدم مث فرفره کارای خونه رو کردم و با یه نگاه به خودم تو آینه دیدم به شدت شبیه اون مرحوم شدم و باید حتمن یه سر برم آرایشگاه برای همین به دوستم زنگ زدم و بعد هماهنگی تشریف بردم سالنشون ، الان فک کردین زیبا شدم؟ خیر اشتباه کردین چون به محض رسیدنم به سالن منو خفت کردن و گفتن مدل شینیون میخوایم و به موقع اومدی و به مدت 4 ساعت داشتن کله ی منو شینیون میکردن و دو مدل تپه رو سرم درست کردن و عکس گرفتن و بعدش ولم کردن و یهو سالن شلوغ شد و دیگه کار من موند و همون موقع دوتا از دوستای دبیرستانمونم اومدن و سه تایی نشستیم به حرف زدن  و اون دوستمم به مشتریا میرسید  و دیگه ساعت شد 8 و با هم خداحافظی کردیم و ازونجایی که نصف صحبتامون مونده بود برای امشب به صرف ماکارونی و صحبت!!! دعوت  شدیم خونه ی یکیشون ! بماند که من هیچ علاقه ی خاصی به ماکارونی ندارم و به نظرم چیز بیخودیه ولی میخورمش دیگه کاریش نمیشه کرد! چون تنها چیزی که برام مهم نیست موقع دورهم جمع شدنامون چیزی خوردنه

حالا امروز باید قبل رفتن دوباره تشریف ببرم آرایشگاه جهت صفا دادن به سر و صورت مبارک که از  این شکل گودزیلایی خارج بشم 

بعدش بریم خونه ی اون  دوستمون.

دیشبم که ماشالله ماشالله آسمون دیوونه شده بود یه شب من تصمیم گرفتم زود بخوابم و ساعت دو خوابیدم و ساعت 3.5 با یه صدای انفجااااار طور یه جوری از خواب پریدم که داشتم سکته میکردم و دیگه خوابم نبرد و یکم با نانا که از ترس زلزله بیدار نشسته بود تو تلگرام هرهرکرکر کردیم بعد دیگه خوابیدم تا لنگ ظهر امروز که من شرمندم به خدا!!!!

این پاوربانکمم شده اسباب بازیم هی میذارم شارژ گوشیم خالی شه بعد میبرمش تو حالت پاور سیوینگ و پاوربانک و میزنم بهش و چک میکنم ببینم چقد از جونش مونده .

دیگه بابام این یکی دو روز اخیر درد و سوزشش بیشتر شده و مامان جان تو یه گروه طب سنتی عضو هستن و خونه شبیه عطاری شده 

یه شنبه هم که ما داشتیم طرح آماده میکردیم خواهر و برادرمون اینا اومده بودن خونمون و با مامان جان رفته بودن بالا چون دختر برادرم ممکن بود آبله مرغون بگیره نیومده بودن خونه ی خودمون و رفته بودن خونه ی نانا اینا جشن برگذار کنن!

جشن چی؟ خب این برادرزاده ی فسقلی من ازونجایی که خیلی خفنه تو یه رشته ی ورزشی همینجوری داره مدال میگیره  و یه شنبه هم قهرمان استان تهران شده بود و کلی خوشحال شده بوود برای همینم اومده بودن شادیارو تقسیم کنن 

البته موقعی که من رسیدم خونه رفته بودن اما کیک خوشمزه که باقی مونده بود

برای همینم نشستم و کیک خوردم! دیشبم نانا اینا یه شام خوشمزه داشتن که بنده تا خرخره از شامشون خوردم ، عاشق رژیم گرفتن منین میدونم