سی سالگی ها
سی سالگی ها

سی سالگی ها

29

سلام 

خب من اومدم با یه عالمه تعریف نکردنی! خب براتون چی بگم از آشپزیایی که کردم که یا از کارای خونه و اینا ؟ الکی گفتم براتون تعریف میکنم

یه هفته بود میخواستیم با همکلاسیا قرار بذاریم البته نه با همشون همین 5 تایی که بیشتر با هم جوریم یکیمونو مطمئن بودیم این کاره نیست و حوصله ی ددر دودور نداره ودقیقنم به بهانه ی دکتر پیچوند و نیومد و اون یکی هم که رفته بود کمپ مسابقات بسکتبال کشوری و برای دو هفته ناپدید شده بود و اونم  نبود بنابراین سه تایی روز شنبه رو فیکس کردیم و رفتیم یه جای فوق العاده زیبا و آرامشبخش و نشستیم به  قهوه و چایی خوردن و حرف زدن و صحبت کردن و برنامه ریزی کردن و هزارتا کار دیگه که در این مقال نمیگنجد!  خلاصه کلی روحمون شاد شد و انرژی گرفتیم ، روز جمعه رفتم یه سر خونه ی همون دوستم که زیاد میرم چون دو تا دیگه از دوستامونم اونجا بودن و تولد یکیشونم یه شنبه بود و نشستیم به گپ زدن قرار بود دوس پسر دوست تولدی بیاد اونجا براش کیک بیاره و  ازونجایی که داشت با خودش دو تا گولاخ میاورد من دوستان رو به خدا سپردم و ساعت 8  به بهانه ی آشپزی دارم اومدم خونه و دوست تولدی دعوتم کرد برای دوشنبه خونشون که دوستاش دارن میرن ولی خب ازونجایی که  فاز دوستاش به من نمیخورد همون لحظه تصمیم گرفتم نرم و عذرخواهی کردم ، روز یه شنبه هم با همون کارگروه بچه ها که قراره کار ش.ه.ر.د.ا.ر.ی رو انجام بدیم قرار گذاشتیم خونه ی یکی از بچه ها و از ساعت 2 تا 9 شب بدون هیچ توقفی کار کردیم و یه طرح بلاخره از توش درآوردیم که روز پنج شنبه ارائه بدیم ببینیم چیکاره ایم .

دیروز که از صبح که چه عرض کنم لنگ ظهر که بیدار شدم مث فرفره کارای خونه رو کردم و با یه نگاه به خودم تو آینه دیدم به شدت شبیه اون مرحوم شدم و باید حتمن یه سر برم آرایشگاه برای همین به دوستم زنگ زدم و بعد هماهنگی تشریف بردم سالنشون ، الان فک کردین زیبا شدم؟ خیر اشتباه کردین چون به محض رسیدنم به سالن منو خفت کردن و گفتن مدل شینیون میخوایم و به موقع اومدی و به مدت 4 ساعت داشتن کله ی منو شینیون میکردن و دو مدل تپه رو سرم درست کردن و عکس گرفتن و بعدش ولم کردن و یهو سالن شلوغ شد و دیگه کار من موند و همون موقع دوتا از دوستای دبیرستانمونم اومدن و سه تایی نشستیم به حرف زدن  و اون دوستمم به مشتریا میرسید  و دیگه ساعت شد 8 و با هم خداحافظی کردیم و ازونجایی که نصف صحبتامون مونده بود برای امشب به صرف ماکارونی و صحبت!!! دعوت  شدیم خونه ی یکیشون ! بماند که من هیچ علاقه ی خاصی به ماکارونی ندارم و به نظرم چیز بیخودیه ولی میخورمش دیگه کاریش نمیشه کرد! چون تنها چیزی که برام مهم نیست موقع دورهم جمع شدنامون چیزی خوردنه

حالا امروز باید قبل رفتن دوباره تشریف ببرم آرایشگاه جهت صفا دادن به سر و صورت مبارک که از  این شکل گودزیلایی خارج بشم 

بعدش بریم خونه ی اون  دوستمون.

دیشبم که ماشالله ماشالله آسمون دیوونه شده بود یه شب من تصمیم گرفتم زود بخوابم و ساعت دو خوابیدم و ساعت 3.5 با یه صدای انفجااااار طور یه جوری از خواب پریدم که داشتم سکته میکردم و دیگه خوابم نبرد و یکم با نانا که از ترس زلزله بیدار نشسته بود تو تلگرام هرهرکرکر کردیم بعد دیگه خوابیدم تا لنگ ظهر امروز که من شرمندم به خدا!!!!

این پاوربانکمم شده اسباب بازیم هی میذارم شارژ گوشیم خالی شه بعد میبرمش تو حالت پاور سیوینگ و پاوربانک و میزنم بهش و چک میکنم ببینم چقد از جونش مونده .

دیگه بابام این یکی دو روز اخیر درد و سوزشش بیشتر شده و مامان جان تو یه گروه طب سنتی عضو هستن و خونه شبیه عطاری شده 

یه شنبه هم که ما داشتیم طرح آماده میکردیم خواهر و برادرمون اینا اومده بودن خونمون و با مامان جان رفته بودن بالا چون دختر برادرم ممکن بود آبله مرغون بگیره نیومده بودن خونه ی خودمون و رفته بودن خونه ی نانا اینا جشن برگذار کنن!

جشن چی؟ خب این برادرزاده ی فسقلی من ازونجایی که خیلی خفنه تو یه رشته ی ورزشی همینجوری داره مدال میگیره  و یه شنبه هم قهرمان استان تهران شده بود و کلی خوشحال شده بوود برای همینم اومده بودن شادیارو تقسیم کنن 

البته موقعی که من رسیدم خونه رفته بودن اما کیک خوشمزه که باقی مونده بود

برای همینم نشستم و کیک خوردم! دیشبم نانا اینا یه شام خوشمزه داشتن که بنده تا خرخره از شامشون خوردم ، عاشق رژیم گرفتن منین میدونم 


نظرات 5 + ارسال نظر
یادداشت های روزمرگی سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 18:30 http://dailylife.blogsky.com

ینی یه لحظه فکر کردم همنشین آنه شرلی هستم!!
سوای شوخی خیلی خوبه که می تونی روزمره نویسی کنی.

به به آن شرلیو دوس دارم خوبهههه
آره حالا با جزییات نمینویسم که کاش میشد با جزییات بیشتر نوشت

مهدی سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 17:29 http://purpose.blog.ir

کار خوبی کردین که رفتین.با توجه به تجربیاتم جایی که رفقای گولاخ میارن آخرو عاقبت خوشی وجود نداره!!
منظورتون از صدای انفجار صدای رعد و برقه؟!!!

آره منم علاقه ای ندارم به جمعایی که کسیو نشناسم
آره همون رعدو برق و آسمون قرنبه!

سیما سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 16:18 http://gholak-banoo.persianblog.ir

الان اینقده از غذاهای خوشمزه گفتی، دلم خواست. پاشم برم یه چیزی برای خودم درست کنم.!
بله بله بله!

خدایا کی ما میتونیم جلوی دهنمونو بگیریم پس

سحر سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 16:13 http://bita-70.3de.ir

امیدوارم همیشه شاد باشین و سلامت
ممنون
65356

مرسی مرسی ایشالله همه دورهم

چوپان سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 13:23

همیشه به گشت.
رفیق گولاخ دقسقا به چه موجوداتی گفته میشود؟ 2 نمره

مچکرم
گولاخ دیگه ازین گولاخا نمیدونم چه جوری توصیف میکنن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد